روزهای تنهایی

روزهای تنهایی

زخم هایم به طعنه می گویند:دوستانت چقدربانمک اند...!!!

لیلی نگار خدا


 به نام خدا

لیلی نگارخدا

شبی از شبهای پاییزدم درب گوشه ای از پله ها

گیتار بدست ؛اشک ریزان ترانه ای را که
 
یاد داشتم دوست میدارد ؛ میزدم...
دست هایم درد داشتند نمی توانستم ...
نمی توانستم مثل همیشه برای

شبهای بی کسی خودم اشک بریزم و گیتار بزنم...
خدا را صدا میزدم...
خدا ... خدا ... خدا...؟؟؟
انگار خدا به تمام بنده هایش میگفت:
گوش دهید ... نگار من ...
از زمین حرفی دارد...
گوش بده لیلی نگار من...گوش بده  ...
آن لحظه بود که دلم برای لیلی نگارش تنگ شده بود
 
و به خداگفتم :
خدا؟؟؟

لیلی نگارت ؛ نگار نمی خواهد ؟؟؟
خدا اشک ریزان گفت : بگذریم از او...
دگر که را می خواهی نگارکم؟
با اشکهایی که پهنای صورتم را پوشانده بود و
گیتاری که از دستم افتاده بود و شکسته !
به خدا گفتم : خدا بجز او...
بجز او که را بخواهم؟
خدا بجز او که را دوست داشته باشم؟ که را بخواهم؟  که را ستایش کنم؟
تو بگو؟؟؟ تو بگو؟؟؟
با گریه حرفهایم با خدا قطع شد ... خدا که این بار با اشکهایی زیباتر
نگارش را می نگریست و انگار زیرلب سخنی می گفت و من
صدایش را نمی شنیدممی خواستم بشنوم ولی هرچه بیشتر گوش
فرا میدادم ؛ سخن هایش ... حرف هایش... آرام تر می شد...
خدا ... روی حیاط خانه مان راه می رفت و سخن می گفت...
حیاط ما انگار گل باران شده بود ... زیبا... زیبا... وزیباتر...
از خدا پرسیدم: با خود چه می گویی اینقدر آرام ؟
انگار خدا با شوقی مملو از وجود خاک سخن می گفت :
با لیلی ات...
با لیلی چشم به راهت...
با لیلی ات که شب را با اشکهایی چون گریه ی ابر می گذراند...
با لیلی ات... ...
با لیلی چشم به راهت...
با لیلی ات که امشب از من...
از تو...
از ابرهای خشمگین می ترسد...
با لیلی ات که امشب در انتظار تو ...
و دستهای تو...
تنها نشسته است...
با گیتار لیلی ات ...
با دسته ی گیتار شکسته ی لیلی ات...
که می پرسد :چه کنم؟؟؟
از دست لیلی نگارت ای خدا؟
با لیلی نگارم...
با نگارم ...
با گیتارلیلی نگارم ...
سخن می گویم...
از عمق وجود اهی کشیدم...
بلند بلند خندید و گفت :
نگارم فکر می کند فقط اوست که برای لیلی اش می گرید...
نگارم فکر می کند لیلی اش نمی فهمد دوست داشتن چیست...
نگارم فکر می کند لیلی اش دل ندارد سنگ دارد...
نگارم...
بلند بلند گریستم و فریاد زدم
خدا...من...نمی تونم...
خدا... من ...نمی تونم...
تو می تونی ولی من نمی تونم...
تو می خواهی مرا آرام کنی...
می خواهی من به زندگی کردن عادت کنم...
تو می تونی ولی من نمی تونم...
طاقت حرف های سخت اورا ندارم...
تو داری من ندارم...
خدا هق هق و ناله هایم را می شنید...
خدا هم خسته بود ...
من ولی ...
فقط صدای هق هقم بود که آرامم می کرد...
بوی نفس های خدا...
بوی عطر او...
بوی عطر روسری او...
بوی پروسری او از اتاقم می آمد...
آری ... به اتاق رفتم ... به اتاق زیبای خودم...
آری ...روسری ای را که چند سال پیش در اتاقم به جا گذاشت...
آری...روسری او...روسری زیبای او...
روسری سفید او... بوی خودش را می داد...
اشک هایم را جلوی روسری او قایم می کردم...
می ترسیدم...
می ترسیدم بگوید اشک  ریختم...
به لیلی نگار خدا بگوید اشک هایم را ...
روسری اش را روی تخت گذاشتم و به طرف حیاط  و خدا دویدم...

بارانی شدید می آمد...
باران... باران... باران...
هرچه گشتم خدایم را نیافتم...
خدا...خدا...خدا؟؟؟
بمان با من ... بمان !!!
خدا !!!
لیلی ام رفت توهم می روی..؟
خدا ؟؟؟
من لیلی را با تو می خواهم ...
تو را با لیلی می خواهم ....
خدایا کجایی...؟
اشک و باران تفاوتشان معلوم نبود...
اشک گرم و باران سرد ...
همین...
به طرف درب دویدم...
پایم به گیتار شکسته ام خورد ...
گیتارم هم گریه می کرد...
برای من؟؟؟
یا برای خدا؟؟؟
یا برای لیلی ام؟؟؟
یا برای سیم ها و دسته ی شکسته اش...؟
برای که...؟
نکند توهم...؟
توهم...؟
توهم لیلی داری...؟
آخ دلم خون است قشنگم...
دلم خون است...
مرا با اشک هایم دیده ای ...
صدای اشک هایم را شنیده ای ...
هق هق و ناله هایم را شنیده ای...
درد ها وکابوس هایم را دیده ای...
لیلی نخواه ...
جان لیلی ات لیلی نخواه...
تو نشو مثل من...
دل سپردن آسان ولی دل کندن دشوار است بدان...
دلم برای خودم...
برای خدا...
برای لیلی ام...
برای گیتار قدیمی ام...
برای گیتار لیلی ام ...
تنگ است...
تنگ تنگ است...
نمی توانم بگویم چقدر تنگ است...
لیلی ...
چه بگویم باتو...؟
چه بگویم...؟
روزی آرزویم خوشبختی در کنار تو بود
و حالا...
ارزویم داشتن دست های توست...
چشم هایم...پاهایم...دست هایم ...
درد می کنند...
شانه ام... پی شانی ام... اشک هایم...
درد می کنند...
امشب هم شبی از شبهای پاییز
دلم برای لیلی نگار خدا تنگ است
می خواهم امشب از خود خدا جوابی بیابم...
می خواهم امشب از خود خدا معجزه بخواهم...
می خواهم خدارا با صدایی بلند و رسا صدا بزنم و بگویم
خدا ...خدا...  من امشب از خودت معجزه  می خواهم ...
حواسم نبود...  حواسم به هیچ چیز نبود...
صدایم بلند شد و فریاد زدم...
فریادم به گوش خدا هم رسید...
خدا گفت :
نگارکم دلم برایت تنگ شده بود ...
نگارکم آخر خودت را آب می کنی...
گفتم : خدا امشب از درگاه بی کرانت
معجزه می خواهم ... معجزه ... عشق او...
چه بی اندازه او را می خواهم...  چه بی اندازه...
کاش می شد او را ببینم... کاش می شد بیاید...
کاش می شد بر روزگارم بتابد... کاش ها و ای کاش هایم ای خدا...
چقدر زیادند...
آخ خدا...
آخ خدا...
نگار قصه ی خدا این بار پیر شده...
نگار زیبای خدا این بار پیر شده...
قصه ی نگارش ای کاش...
تمام می شد...  تمام تمام...  تمام تمام می شد...
خدا ... لیلی نگارت...نگار نمی خواهد...
خدا...لیلی نگارت...نگار نمی خواهد...
قصه ی نگار پایان ده...
جان نگارت پایان ده...
خسته است نگارت...
قصه ی نگار پایان ده...
خدا گریه کنان بر روی تختم نشسته بود
سرش را در میان دستهایش ؛ آن دست های زیبایش گرفته بود
اشک هایش را می دیدم
خودم که دیگر اشکی برای ریختن نداشتم...
اشک های خدا زیبا بود وخدا را هر لحظه زیبا تر می کرد...
خدا گفت :
نگارم ... صبر کن...
تو که چند سال صبر کردی...  صبر کن...
می آید ... می دانم...
می دانم که می آید و ... می آید و می گوید : نگار می خواهد...
می دانم ...من خدایم ... می دانم...
و من و خدای نگار در عالم لیلی نگار زیبای خدا بودیم...
که یک آن...
کلیدی در درب حیاط خانه مان چرخانده شد...
صدای ضربه ی پایی به گیتارم...
گیتار شکسته ام...
و آن زن همان لیلی بود...
همان لیلی نگار خدا...
لیلی نگار زیبای خدا...
اوهمان لیلی من بود ...
لیلی نگار خدا...
که گفت :
چرا اینجایی گیتار زیبای نگارلیلی خدا...؟
چرا اینجایی گیتار نگار زیبای من...؟
من که این بار اشکهایم جاری بودند و دستان خدارا در دست هایم 
گرفته بودم و می بوسیدم ... اینقدر برای لیلی نگار خدا دلتنگ بودم
که خدا دست بر موهای تیره ام می کشید و می گفت :
برو... برو... برو!!!
برو... به پیشواز لیلی نگارم
اشک هایم را خدا با دست های گرمش پاک می کرد...
و بلند بلند می خندید و می گفت :
برو... برو... برو نگارکم
دستان خدا را رها کردم و به سوی درب اتاقم دویدم...
دلم برای لیلی نگار خدا
ذره ای شده بود... ناچیز...
آخ ... چقدر زیبا شده بود...
چقدرلیلا شده بود...
او همان لیلی نگار خداست...
همانی که نگار سالها انتظارش راکشید و ماند...
و ماند تنهای تنها زیر باران...
و ماند خیس خیس...
زیر باران...
برقی زد ... بارانی گرفت...
من و لیلی نگار خدا...
چشم در چشم یکدیگر فقط اشک می ریختیم...
دل او ؛ دل من شاید خیلی خوشحال بود...
دل من ؛ دل او شاید خیلی دلتنگ بود...
برای خانه ای ؛ برای کاشانه ای...
برای زندگی دوباره ای...
برای اشک ریختن های شبانه ای تنگ بود...
دل او ؛دل من شایدبرای حرف های زیبای او ؛ برای دستان گرم او
برای رویای زیبای داشتن او تنگ بود ...
دل او ؛دل من شاید به عشق او و یارای دل او زنده بود تاحالا...
دل من ؛ دل او شاید ؛ به عشق کتاب زندگی دوباره ای...
زنده بود..
چشمانم فقط و فقط چشمان یار می دید...
فقط چشمان زیبای نگار خدا و...
فقط چشمان زیبای لیلی نگار خدا...
وقتی نگاه هامان از هم دور شد...
تازه  فهمیدم چقدر زیبایم...
چقدر زیباست...
تازه فهمیدم چه عشقی میان ما بوده...
تازه فهمیدم چقدر لیلی نگار خدا
نگار می خواهد...
لیلی نگار خدا دستانم را می فشرد ومرا به اتاقش می برد...
انگار چیز تازه ای می خواست مرا نشان دهد...
دستان گرمش را دوست داشتم...
عشق زیبای زندگی بااو رادوست داشتم
او را ؛ خودش را ...
لیلی نگار خدا را ...
من دوست داشتم..
یک آن...یاد خدا افتادم
دستان لیلی نگار خدا را رها کردم و به سوی خدا
 
دویدم...این بارهم خدایم را نیافتم
با گریه و اشک و ماتم کنار لیلی نگار خدا ایستادم...
گوشه ای از لباسش را گرفتم و به صورتم می دمیدم
این بار لیلی بود تا اشک هایم را پاک کند...
این بار او بود تا قصه ی نگار خدا را تمام کند...
این بار او بود ولی من ...
لیلی را با خدا می خواستم...
خدا را با لیلی می خواستم...
ولی این بارهم خدایم باز می گردد...
شاید شاید...
خدا با لیلی گیتارم
با گیتارم این بار
سخن می گوید...
شاید ...

 

                                                          نوشته شده به قلم : محمد

                                                          روز دوشنبه 15 اسفند 1390



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: غریبه ای درغزل ׀ تاریخ: دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

درباره وبلاگ

به دل نگیر دراین ضیافت فقیرانه من دعوت نداری...! میدانی.... بهای زیادی دادم.... پیوندباآنکه دوستش ندارم... نمیدانم....عادلانه است برای تاوان پس دادنم یانه؟!!! تاوان سادگی هایم......!


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

روزهای تنهایی

CopyRight| 2009 , cilentcry.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM